۱۸:۳۳۳۰
آذر
وبلاگ معبر بصر نوشت:
چهارشنبه اولین روز که اومدم فکرش
رو نمی کردم که با سفرهای دیگه تفاوتی داشته باشه آرام و بیصدا وارد اردوگاه شدیم
اتفاق خاصی نداشتیم، کمی احساس غربت.
از روز دوم شروع رسمی فعالیت و مشخص
شدن جایگاه و مسئولیت خادمین. هنوز تفاوتی حس نکرده بودم تا اینکه با اردوگاه
مأنوس شدم. آمدم اینجا به این امید که شاید خودم را پیدا کنم، به این امید که چندی
از دنیای خاکی خود دور شوم. اینجا همه چیز بوی خاک میدهد اما آسمانی است، اینجا
جسمت را میگیرند تا روحت را پاک کنند، تن را رنج میدهند تا روح را به تعالی
برسانند.
اری اینجا کربلاست، کربلایی که در آن سرها بریدند و تن ها پاره پاره کردند، در
اینجا ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند، اینجا کسانی بودند که دنیا را با تمام
زرق و برقش برای رضای خدا رها کردند، آری اینجا کربلاست ، کربلای ایران، جبهه هایی
که در آن پایمردیها را شاهد بوده اند، هر روزی که اینجا میگذرد با احساسی همراه
است که درهیچ جای دیگر یافتنی نیست، آرامشی که دل را صفا میدهد و صیقل روح
است.هنوز تا امروز جمعه به مناطق نرفته ایم اما خادم الشهدا بودن صفایی دارد وصف
ناشدنی.
اهواز هم خود بوی شهادت می دهد،اردوگاه حال و هوای عجیبی دارد، غربتی آکنده از عشق
که قلبت را تکان میدهد، دیگر شاید فراموش کرده ام به اهداف از پیش تعیین شده فکر
کنم، خادم که میشوی باید به اخلاصش فکر کنی و اگر اینگونه شد از خیلی چیزها خلاصت
می کنند. این همان است که من میخواهم.
بچه ها سفره غذا را با دعای سفره آغاز میکنند و با ذکر نام شهدا و هدیه صلوات سفره
را جمع میکنند.هنوز اینجا احساس غربت دارم اما غربتی عجیب که انگار با خود غریبه
ام نه با اینجا یا با دیگران!!
فردا شنبه است و من در انتظار آن که چگونه خواهد گذشت؟؟ ساعت یک و نیم صبحه و من
پاس شب هستم در محوطه اردوگاه.