خدایا شکرت...............
جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۲ ق.ظ
وبلاگ سیده بانو نوشت:
الان ساعت از یک بامداد گذشته و به شدت خوابم میاد اما نتونستم در مقابل وسوسه نوشتن این پست مقاومت کنم.
حدود
دو سه هفته ای خیلی ذهنم مشوش بود. اصلاً نمی تونستم به برنامه هام برسم.
یه جور نگرانی و استرس سراسر وجودم رو فراگرفته بود. امشب اما خدا رو شکر
خیلی خوب و آرومم. بیرون هیچ تغییری نکرده، هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. اما
درونم خیلی آروم تر شده، خیلی امیدوارتر و ذهنم خیلی منظم تر.
بهترین
چیزی که بهم کمک کرد، یادآوری دوباره وجود خدا در کنارم بود هر لحظه هر
ثانیه. معجزه هایی رو که هر روزه داره در زندگیم اتفاق میافته رو مرور
کردم. نه اون معجزه های هر روزی؛ معجزه همچنان زنده بودن، همچنان بینا و
شنوا بودن، معجزه همچنان سالم بودن، معجزه حیات و .... . اینا فقط در نظر
من معجزه اند.خیلی اونا رو عادی و طبیعی می دونن. گذشته از این معجزات
فراوان که گاهی به چشم نمیاند، معجزه های بسیاری دیگه ای هست که اگه
داستانش رو برای دیگران هم تعریف کنم، اونا هم تصدیق می کنن غیرعادی و
غیرطبیعی بودنشان رو. از مهر حساب کردم. حدود 115 تا از این اتفافا در عرض کمتر از سه ماه.
نوشتم همه رو ها. برای اینکه باز برگردم سراغشون و یادم نره که خدا کمتر
از ثانیه ای رهام نکرده. رهام که نکرده هیچ، انگاری همه بندهاش رو گذاشته و
فقط به من می پردازه.
احساس فوق العاده خوشای یندیه؛ «خدای دیروز و امروزت خدای فردات هم هست»،یادم
نمیاد اولین بار این جمله رو کی بهم پیامک کرد، اما خیلی به دلم نشست.
گاهی اینو فراموش می کنیم، بعد بی تاب میشیم، انگاری که تا دیروز خودمون
داشتیم زندگیمون رو پیش می بردیم و نگرانیم که از فردا چطوری پیشش ببریم. بچه
تر که بودم فکر می کردم تصور اینکه خودمون داریم زندگیمون رو پیش می بریم،
بی انصافیه، الان با خودم فکر می کنم، بی انصافی نیست، حماقت محضه. واقعاً بیخردیه که انسان فکر کنه تدبیر امورش به دست خودشه و لاغیر.
من معجزه های خدا رو هر لحظه در زندگیم دیدم. اصولاً زندگیم فقط با معجزه پیش رفته، تماماً با معجزه،
زمانی که اصلاً فکرش رو نمی کردم، از یه جایی که اصلاً فکرش رو نمی کردم،
به واسطه کسی که اصلاً فکرش رو نمی کردم، از طریقی که اصلاً فکرش رو نمی
کردم، به اندازه ای که در مخیله ام نمی گنجیده، به راحتی و آسانی که باورش
سخته، فقط می دونم که درست شده، فقط همین.
بزرگترین معجزه تو زندگیم پدر و مادر و خونوادم بودن.
صادقانه بگم نمی تونم فکر کنم که خدا مهربانتر از پدر و مادر آدمی باشه،
کفره یا نشناختن خدا، نمی دونم. فقط همین رو می دونم که برای من مهربانتر
از پدر و مادر و خواهر و برادر یعنی هیشکی و بالاتر از مهربانی اونها یعنی
غیرممکن، یعنی محال ذاتی و عقلانی، یعنی عدم، یعنی اجتماع نقیضین، یعنی
نمیشه. همه میگن پدر و مادرای ما هم برامون خیلی عزیزن. همین اندازه
دوستشون داریم، اما پدر و مادر من فرق می کنن، اینو فقط خودم می تونم درک
کنم. فقط خودم.
با تناقض مواجه شدید؟ حالا بالاخره خدا یا پدر و مادر و خونواده؟ کدومش؟
فکر
کنم هر دوشون با هم. اختلافی بینشون نمی بینم. خدایا از اینجا تا ته ته
کهکشان راه شیری متشکرم، به خاطر همه چیزهایی که چون خوابم میاد نمی تونم
برشمارمشون، خدایا شکرت به خاطر خواب، به خاطر آرامش، به خاطر بیداری، به
خاطر کار و تلاش، به خاطر سلامتی، به خاطر پدر و مادر، به خاطر خواهر و
برادر. به خاطر پیامبر. به خاطر همه چیز . الحمدلله
...........................