دنیای سخت زیستن
سنگها..
سنگها چه سنگین و صبور در زیر آسمان روز خود را شب میکنند.....در تابستان
گرما تنشان را میسوزاند ودر زمستان سرما آزارشان میدهد.......
چقدر شبیه منند،قسمتشان سوختن است، قسمتشان در دست روزگار پرت شدن است به هر طرفی...
اما همین سنگها بعضی وقتها خانه میشوند برای من وتو....گوهری میشوند بر
گردن من و تو...امروز که در کوه قدم گذاشتم سنگها زیر پایم مثل ابر می
ماندند...انقدر نرم بودند که وقتی روی آنها می پریدم مرا به آسمان پرت
میکردند.... به بیشترشان سلام میکردم و به هم لبخند میزدیم با هم آشنا
بودیم، دلمآن برای هم تنگ شده بود،بی تاب دیدار بودیم دست خودم را روی آنها
میکشیدم و پیوند خود را با آنها احساس میکردم.آنها به من نگاه میکردند و
به حرف هم گوش میدادیم.....برگها هم رقص کنان روی آنها فرود میآمدند....سنگ
ها هم صبور و سنگین برگها را که از اوج میآمدند روی سر خود جای
میدادند....
.یکی پس از دیگری...
بگذارید برایتان از سنگهای دریاهم بگویم....آنها که روزی هزاربار موج بر
سرشان میکوبد.....یا آنها که به قعر دریا راه پیدا کرده اند و در آرامش به
سر میبرند.....
دنیای سنگها دنیای متفاوت سخت زیستن است....
محبوبه سالخورده