وبلاگ نویسان شرق فارس

بهترین مطالب وبلاگ های شهرستان نی ریز را در اینجا ببینید.
ما به دنبال آنیم که وبلاگ نویسان نی ریزی را در این مجموعه معرفی نماییم و از کلیه دوستان وبلاگ نویس شهرستان نی ریز دعوت می کنیم تا در جمع صمیمی اعضای ما حاضر شوند. شما می توانید مطالب تولیدی خود را با نام و وبلاگ خود در وبلاگ نویسان شرق فارس ثبت نمایید.

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۳:۰۹۱۵
آبان
وبلاگ خبرگزاری ما نوشت:مراسم عزاداری ایام دهه محرم در شهر مشکان، مانند دیگر نقاط کشور برگزار شد.
صاد قاف
۱۳:۰۶۱۵
آبان
وبلاگ شورای همفکری خواهران نی ریز نوشت:   مادر که برود ... نظم خانه بهم میریزد ... علی نجف ... حسن بقیع ... حسین کربلا ... زینب دمشق ... السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ  وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ  وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ  وعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
صاد قاف
۱۰:۴۰۱۴
آبان
وبلاگ رودخور شناسی نوشت: هرساله مردم منطقه در روز عاشورا بصورت انفرادی، خانوادگی و هیئات عزاداری پای پیاده و بعضی افراد با پای برهنه جهت عزاداری و زیارت بسمت امامزاده سیدمحمد(ع) در ریزاب حرکت میکنند.
صاد قاف
۱۰:۳۳۱۴
آبان
وبلاگ فراسوی غبار نوشت:   حسین (ع) فریاد می زند: " هل من ناصر ینصرنی؟" ومن در حالی که نمازم قضا شده است می گویم: لبیک یا حسین (ع) , لبیک حسین (ع) نگاه میکند , لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...  ومن باز می گویم: لبیک یا حسین (ع), لبیک ... حسین (ع) شمشیر می خورد..  من سر مادرم داد می زنم و می گویم: لبیک یا حسین  (ع), لبیک یا حسین (ع) حسین (ع) سنگ می خورد من در مجلس غیبت می گویم : لبیک یا حسین (ع), لبیک... حسین (ع) از اسب به زمین می افتد, عرش به لرزه در می آید و من در پس نگاه های حرامم فریاد می زنم:لبیک یا حسین (ع), لبیک... حسین (ع) رمق ندارد, باز فریاد می زند: لبیک حسین(ع), لبیک... حسین (ع) سینه اش سنگین شده است کسی روی سینه ... حسین (ع) به من نگاه می کند می گوید: تنهایم یاریم کن.. من گناه می کنم و باز فریاد می زنم: لبیک... خورشید غروب کرده است ... من لبخندی می زنم و می گویم: "اللهم عجل لولیک الفرج" به چشمان مهدی (ع) خیره می شوم و می گویم: دوستت دارم تنهایت نمی گذارم... مهدی (ع) به محراب می رود اشک میریزد و برای آمرزش گناهان من طلب مغفرت می کند.. مهدی (ع) تنهاست... حسین (ع) تنهاست... من این را می دانم و                            ...همچنان گناه می کنم "اللهم عجل لولیک الفرج"
صاد قاف
۱۷:۰۳۱۳
آبان
وبلاگ عطر بارون نوشت: حسین علیه السلام شب عاشورا می گوید:احتیاج ندارم، بروید بیعت را برداشتمولی روزعاشورا:هَل من ناصرینصرنی؟شب میخواهدخبیثی دربین طیب ها نباشد!و روزطیبی دربین خبیث ها!شب غربال میکند تا فقط صالحان بمانندو روزغربال میکند تا فقط اشقیاء درمقابل اوایستاده باشند
صاد قاف
۱۰:۳۷۱۱
آبان
وبلاگ مشکان گرافیک نوشت: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)   تو دلم یه دنیا حرفه که میخوام بگم برا تو ، چی میشه که من بیا مو ببینم کربُبلاتو                               بـا خودم یه نـذری کردم که اگه تو رو بـبینم ،                               با همـون نگاه اول جونمو بدم برا تو آقـاجون دلم گرفتـه مثـل آسمون پائیز ، میدونـم مـرغ دل من دوبـاره کرده هواتو                                      دل من سائـل عشقه ، دل تو ساحـل غـمها ،                                       چی میـشه کشتی قـلبم کناره بگیره با تو چی میشه خونه قلبم بشه جای تو همیشه ، حک کنی رو صفحهء دل نقش روی دلرباتو دوست دارم وقتی که میام توی ِ صحن و سرات ، آغوش ِ گرمتو واکنی بگی : خوش اومدی ، خسته نباشی عزیزم دوست دارم دست ِ نوازش بـکشی روی سرم دوست دارم سجده کنم روی پاهات توی سجده ذکرم این باشه آقا : همش بگم جونم فدات ، جونم فدات دوست دارم وقت جون دادن بیای سرمو به دامن بگیری دوست دارم نگاه آخرم باشی دوست دارم تصویر آخری که از دنیا به عقبی می برم عکس زیبای رُخ ِ حسین فاطمه باشه دوست دارم دست منو بذاری تو دست ابالفضل رشید وای دوباره زنده شد خاطرات ِ کربـُبـَلا
صاد قاف
۱۰:۲۹۱۱
آبان
وبلاگ مبشر صبح نوشت:داعش و بقیه سر می برند که شیعه را بترسانند!! . آنها خبر ندارند....!!! . که شیعه... . بعد از وقوع کربلاء... . از سر خویش تنفّر دارد !! السلام علی الحسین و علی علیّ بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
صاد قاف
۰۹:۳۳۱۰
آبان
وبلاگ عطر بارون نوشت:
صاد قاف
۱۲:۲۰۰۸
آبان
اولین گلدون وبلاگی وبلاگ نویسان شرق فارسباشگاه وبلاگ نویسان شرق فارس: وبلاگ نویسان فعالی در سراسر شهرستان نی ریز هستند که وبلاگ های آن ها از سطح بالایی برخوردار است. محتواهای خواندنی این وبلاگ ها گرچه مشتری خاص خود را دارد اما به منظور معرفی هر چه بیشتر، شرق فارس در نظر دارد به صورت هفتگی گزیده بهترین های وبلاگی را در قالب «گلدون وبلاگی» تقدیم شما خوانندگان گرامی نماید. یقیناً مطالب بسیاری زیادی در فضای وبلاگی شهرستان وجود دارد که شایسته بهترین ها هستند، لذا گلچین این مطالب به معنای نادیده گرفتن زحمات دیگر وبلاگ ها نمی‌باشد. بر این اساس تمامی وبلاگ نویسان عزیزی که مایلند مطالب آنان منتشر شود می توانند به منظور معرفی وبلاگ خود، مطالب تولیدی خود را از طریق ارسال نظر در زیر همین مطلب آدرس وبلاک و لینک مطلب خود را ارسال نمایند.وبلاگ سیده بانو نوشت:یاد روزهای خوببرای بعضی ها زیارت عتبات خیلی آسونه. به راحتی آب خوردن. اما برای ما سخت بود. شاید به همین خاطرم بود که خیلی به دلمون نشست. وقتی قرار شد من همراه بابا و مامان برم کربلا، برام خیلی غیرمنتظره و فوق تصور بود. اصلاً فکرش رو نمیکردم این توفیق نصیبم بشه.  از اول سفر با خودم گفتم: سادات خانوم! شما تو این سفر فقط نوکر آقاجون و حاج خانومی! دل خودت و خواسته های خودت رو یه ده روزی فراموش کن. حتی ممکنه نتونی یه زیارت درست و حسابی بخونی. زیارت تو  و رسالت تو این سفر فقط خدمت به این خورشید و ماه آسمونیه.......
صاد قاف
۱۱:۵۴۰۸
آبان
وبلاگ سیده بانو نوشت:برای بعضی ها زیارت عتبات خیلی آسونه. به راحتی آب خوردن. اما برای ما سخت بود. شاید به همین خاطرم بود که خیلی به دلمون نشست. وقتی قرار شد من همراه بابا و مامان برم کربلا، برام خیلی غیرمنتظره و فوق تصور بود. اصلاً فکرش رو نمیکردم این توفیق نصیبم بشه.  از اول سفر با خودم گفتم: سادات خانوم! شما تو این سفر فقط نوکر آقاجون و حاج خانومی! دل خودت و خواسته های خودت رو یه ده روزی فراموش کن. حتی ممکنه نتونی یه زیارت درست و حسابی بخونی. زیارت تو  و رسالت تو این سفر فقط خدمت به این خورشید و ماه آسمونیه. روز دومی بود که تو کربلا بودیم، فکر کنم شب اول فروردین نود و دو. بیشتر با پدر بودم به خاطر وضعیت جسمیشون. مادر رو بنده خدا کلاً رها کرده بودم. خودش میرفت و برمیگشت. اون روز سه تایی تا حرم رفتیم. دم حرم من و پدر قرار گذاشتیم بعد نماز و زیارت ساعت هشت و نیم، جلو درم حرم مولا اباعبدالله (ع). پدر تو این سفر خیلی دقیق و زرنگ شده بودن. درست سر وقت به هر زحمتی که بود خودشون رو سر قرار می رسوندن. اصلاً لذتی که من توی این سفر از بودن با پدر و مادرم بردم در تمام طول زندگیم نبرده بودم. ای کاش باز فرصتی فراهم بشه مثل اون چند روز نوکریشون رو کنم. بعد نماز یه زیارت مختصر کردم و راه افتادم به سمت در حرم، که دیدم جلو ایوان طلا جمعیتی داره منسجم میشه و کم کم از حرکت میاسته و مردم آروم آروم مینشینن رو زمین، در ظرف دو سه دقیقه یه جمعیت عظیم دور هم حلقه زدند. زن و مرد. البته تا اندازه ای تفکیک بودن. یه لحظه ایستادم تا ببینم چه اتفاقی میخواد بیفته. یه آقای میانسالی که به نظر میرسید مداح کهنه کاری باشه بلند شد وسط حلقه ایستاد و با صدای بلند شروع کرد به خوندن نوحه های مشهور. «انا مظلوم حسین». جمعیت یک صدا همراهیش می کردن و زن و مرد با صدای بلند سینه می زدن و گریه می کردن. قیامتی شد عظیم، مداح ادامه می داد و جمعیت با یه نظم عجیب و مثال زدنی باهاش همنوا بودن. یه نگاهی به ساعت روبروم انداختم، داشت از هشت و نیم میگذشت. مطمئن بودم الان پدر جلوی در منتظره اما من نمی تونستم از اون صحنه دل بکنم. وسط جمعیت نشسته بودم و داشتم سینه میزدم. چقدر منظم و چقدر با سوز و چقدر مخلصانه و من نمی تونستم قدم از قدم بردارم. یه عمر هر جایی سینه زده بودیم و گریه کرده بودیم گفته بودیم ایشالا کربلا تو حرم مولا. الان روبروی گنبد طلایی اباعبدالله ایستاده بودم نمی تونستم اینجا رها کنم. گفتم چند دقیقه ای میشینم و بعد راه میفتم. تو دلم میگفتم خدایا بابا یه کم دیرتر بیاد. خواهش می کنم. معطل نشه. اذیت میشه. خدایا یه کاری کن من بتونم دل بکنم. مگه قرار نبود توی این سفر پا بذارم روی دل خودم. خدایا خواهش می کنم، من باید برم، چرا نمیشه. خدایا یه کاری کن. ... اما نشد... دو سه دقیقه شد درست یه ساعت. یه مداح مینشست یکی دیگه بلند میشد. همه نوحه های مشهوری که مردم خیلی زود باهاش دم میگرفتن و ادامه میدادن. از لهجه مداحا میشد حدس بزنی که مال مناطق مختلف کشورن. همه خوش صدا و مخلصانه و سوزناک میخوندن. بدون بلندگو صداشون به آخر جمعیت میرسید. بالاخره یه کم که جو سبک شد به زور تونستم دل بکنم و از وسط بلند شوم و برگشتم عقب و خیلی سریع به سمت در. اضطراب عجیبی گرفته بودم. پدر یه ساعت بود جلو در منتظر من بود. هوای اون شبای کربلا هم به شدت سرد شده بود. با اون وضعیت جسمی... به خودم لعنت میفرستادم که نتونستم از پس دلم بربیام. توی راه مادر رو دیدم. بهم گفت مگه شما قرار نبود ساعت هشت و نیم رفته باشید؟ گفتم چرا اما من...یعنی من ....خب من... ساعت هشت و نیم نیومدم. دلم میخواست مداحی و سینه زنی رو شرکت کنم... مادر چیزی بهم نگفت. یعنی دلش نیومد که بگه. اما شدت عصبانیتش از تو چشماش پیدا بود. با لحن غضبناکی گفت: «پیرمرد بیچاره». رسیدیم دم در. از بابا خبری نبود. یعنی کجا میتونست رفته باشه. با اون خستگی پیاده چند قدمی بیشتر نمی تونست بره. کفشاشون تو ویلچر بود و کارت ویلچر دست من. یعنی چطوری رفته بودن. تو اون دو سه دقیقه سراسر اضطراب بودم. برام یک سال شد و کلی فکر جورواجور تو سرم چرخید. تا اینکه بالاخره از ته جمعیت پیداشون شد. هیچوقت از دیدن پدرم این قدر خوشحال نشده بودم. خودشون هم خیلی خوشحال و راضی به نظر میرسیدن. نزدیک شدن. کفشاشون رو دادم پوشیدن. گفتم بابا شما الان دارین میاین؟ آره بابا! فکر کنم دو سه دقیقه ای دیر کردم نه بابا؟ ببخشید. گفتم ولی شما قرار بود هشت و نیم اینجا باشید. محکم ایستاد و گفت نه، نه ونیم. قرارمون نه و نیم بود. مامان وارد گفت و گوی ما شد و گفت: آقا شما هشت و نیم قرار بود اینجا باشید. اما پدر قبول نمی کرد. میگفت مطمئنم که شما گفتید نه و نیم. یعنی سادات از هشت و نیم اینجا بوده؟ به مادر اشاره کردم که حالا که این نسیان تماما به خیر بوده دیگه ادامه ندن. اشک تو چشمام جمع شده بود.لبخندی زدم و گفتم: نه بابا جان! همونی که قرار ما رو تو ذهن شما کرد نه و نیم، به دل منم انداخت که بشینم پای مداحی و سینه زنی تا همون نه و نیم.... پدر انگاری که تازه یاد چیزی افتاده باشه، با هیجان گفت «آره سینه زنی. دیدین؟ خیلی قشنگ میخوندن. نمی دونم چه نیرویی هم منو تو اون سرما کشید بیرون تو صحن. منم وایسادم و سینه زدم. از وقتی یه پسر بچه بودم و بعضی هم بازیهام رو کربلایی صدا میکردن، از وقتی جوون بودم و تو هیئتا به یاد کربلا میخوندیم و سینه میزدیم. از وقتی پیر شدم و فکر کردم دیگه آرزوی سینه زدن تو حرم اباعبدالله رو..... ، آرزوی امشب رو داشتم. اینقدر گرم شدم که کتم رو درآوردم.» برای هممون جالب بود. پدر به زور میتونن دو سه دقیقه روی پا وایسن. میگفت بیشتر از نیم ساعتش رو وایسادم و سینه زدم. تو راه برگشت برخلاف همیشه سکوت مطلقی بین هر سه مون حاکم بود. سکوتی، اندیشه ای و گاهی قطره اشکی از آنچه اون شب پیش آمده بود. امشب یادآوری خاطره خوش اون روزها به اندازه یه روضه برام کفایت میکنه. ای کاش دوباره اون روزها برگردن. ای کاش دوباره همچین سفری با پدر و مادرم دست بده. ای کاش....
صاد قاف